خاطرات و بیوگرافی عبدالبصیر موحدی

خاطرات و بیوگرافی عبدالبصیر موحدی




عبدالبصیر موحدی کاندیدای ولسی جرگه از ولایت دایکندی 

با حمایت حزب وحدت اسلامی مردم افغانستان
1 - معرفی
عزیزانی که از نزدیک مرا می شناسند، چندان نیازی برای خواندن این متن ندارد، ولی برخی نکاتی شامل این متن است که آنها نیز تاکنون نمیدانند. عزیزانی که از دور با هم آشنایی داریم این یادداشت فرصتی خوبی است برای آشنایی بیشتر و دانستن رازهای که من در زندگی ام داشته ام.
زندگی نامه ام را با شوخی آغاز میکنم. تاریخ تولدم خوب بیادم نیست؛ زمانی که من بدنیا آمدم زمستان بود. همه جا پوشیده از برف بود. ابری بود. خورشید دیده نمی شد پس از کجا میدانستم که تاریخ چند است؟ در تذکره ام دوسال کلانتر نوشته شده است. متاسفانه در خیلی جاها این سن تذکره برایم مشکل ساز بوده است. ( دقیق آن ۱۲ دلو ۱۳۶۸ برابر با 1 فیبروری 1990 (
پدرم امان الله موحدی نام داشت. او شخصیت متفکر سیاسی و عالم برجسته دینی بود. استاد موحدی یکی از برجسته ترین چهره های تاریخ انقلاب و یکی از مهمترین یاران استاد مزاریی بزرگ بود. او از بنیانگذاران گروه مستضعفین، سازمان نصر و عضو شورای مرکزی حزب وحدت اسلامی افغانستان بود. تمام نامه های که از طرف استاد مزاری، استاد خلیلی، استاد محقق و دیگران به حوزه رسول اکرم در ولسوالی دایکندی سابق ارسال شده اند، نام استاد موحدی در صدر نامه ها قرار دارد. زندگی نامه استاد موحدی در سایت های مختلف قابل دسترس است.

2 - دوران کودکی
دنیای کودکی هر انسان متنوع و رنگارنگ است. این رنگها می توانند سبز و قشنگ باشند و یا سیاه و تاریک. رنگهای زندگی کودکی ام همه رنگ ها را شامل بوده است. از سخت ترین شرایط گرفته تا راحت ترین وضعیت ها و خنده آور ترین لحظات. با آن که هزاران هزار دالر استاد موحدی در بوجی و خورجین ها در پشت الاغ ها انتقال داده می شد، خانواده اش هم سطح با تمام مردمش زندگی میکرد و هیچ فرقی با دیگر مردم و هموطنان خود نداشتیم؛ زیرا این همه پول مال مردم و برای کمک به مردم بود.
تنها درسی که پدرم برایم داده است کلمه "آب" است و بس خلاص. تنها کمکی را که از پدرم گرفته ام یک کتابچه 20 ورقه است. شنیده بودم که خواندن کتاب همراه با معنای آن بسیار سخت است. کتابچه را گرفته و نزد استاد محمد انور راشیدی رفتم. گفتم این کتاب را میخوانم ولی معنایش را درس ندهید! روز پنجشنبه فرا رسید و درس را درست خواندم و هدف درس را هم تشریح کردم. استاد راشیدی لبخندی زد و گفت: آفرین! هر آنچه را که بیان کردی معنای درس هست... قرآن کریم را نزد مادر و مادر کلانم فرا گرفتم. کتابها را باز کرده و فقط عکس آنها را تماشا میکردم. چندین نوع حرارت سنج ساخته بودم. لامپ برقی درست میکردم. مخابره ساخته بودم. انواع و اقسام لوازم و تجهیزات نظامی ساخته بودم. آرزو داشتم که در آینده خدمت گزار مردم بوده، حامی مظلومین باشم و در نا امن ترین منطقه فرمانده کل نیروها باشم و امنیت مردم را تامین نمایم.
هنگامی که رژیم طالبان بامیان را شکست داده و دور ترین مناطق مرکزی یعنی دایکندی را نیز تصرف کردند، استاد موحدی از سفر حج به ایران برگشته و همراه استاد محقق اولین کسانی بودند که کمر همت بسته و برای دفاع از مردم شان وارد افغانستان شدند. التماسهای استاد اعتمادی و دوستان نتیجه نداده و حرف استاد موحدی این بوده که؛ "من در مکه با خدایم عهد کرده ام که در کنار مردم خودم باشم... به افغانستان میروم تا به ملاعمر کور نشان دهم که هزاره ها شیر هستند." در نیمه دوم سال 1377 استاد محقق با یارانش در سمت شمال مستقر شدند و استاد موحدی عازم دایکندی گردید. با آمدن استاد موحدی که همه چیز در نقطه آخر رسیده و امیدها به یاس تبدیل شده بود، طالبان شکست خوردند و همه چیز دو باره بهتر شده و اوضاع بهبود یافت. دیری نگذشت که پلان شوم طالبان و توطئه های درون منطقوی باعث شد که مردم دایکندی برای همیش استاد موحدی را از دست بدهند. شهادت استاد موحدی ضایعه بزرگی بود که داشتن چنین شخصیت کار بسیار دشوار است و محال.

3 - دوران تحصیلات ابتدایی:
پس از شهادت استاد موحدی (تابستان 1378)، امتحان بس بزرگ زندگی ما آغاز شد. سه خواهر، سه برادر و دو مادر کمر همت بستیم برای سربلند بیرون آمدن از این آزمون مهم و سرنوشت ساز. برادر بزرگم میثم موحدی به ایران رفت. من چوپانی میکردم. ذهنم طوفانی بود. ورقهای کهنه را با سوزن دوخته و با کاربن سیاه بالتی روی کاغذها چیزهای می نوشتم که غیر از خودم کسی دیگر آن را خوانده نمی توانست و من خجالت می کشیدم که دیگران کتابچه ام را ببیند و یا بخواند.
می دیدم که دوستانم به مدرسه رفته، درس خوانده و با سواد می شوند، ولی من از این نعمت محرومم؛ آب می شدم. زمستان فرا رسید. نزد استاد خداداد مبارز درس خواندم. بی نهایت تاکید کرد که به مدرسه بروم. بهار فرا رسید و زمان کشت و کار. با داماد کاکایم (نورمحمد حسنی معروف به بابه گلبدین) به قلبه للمی رفتیم. با تمام سنگ ها و کلوخ های للمی در جنگ و نبرد بودم. او میدانست که من دریای طوفانی هستم؛ به مادرم گفت که بصیر جان را به مدرسه بفرست من در حد توانم با شما همکاری میکنم... اولین روز که به مدرسه رفتم، استاد شریفی که مدرس مدرسه بود خرسند شد و با هم تعهد کردیم که در این راه گامهای استوار بردارم.
به مادرم که نگران دهقانی، مالداری، علوفه و هیزوم بود، تعهد کرده بودم که تمام مورد را خودم شخصا انجام دهم. صبحگاهان با خود بوجی گرفته و به مدرسه میرفتم. هنگام آمدن طرف خانه، کیف خود را به دوستانم میدادم تا به خانه برسانند و خودم همه روزه یک بوجی هیزم به خانه آورده، چای نوشیده و به دهقانی توجه میکردم. برادر کوچکم نصیر موحدی، نیر روزانه مصروف بود. شب هنگام با چهره خاک آلود به خانه می آمد و با صرف طعام از فرط خستگی فورا به خواب میرفت. همه شب تا ساعت 10:30 به درسهایم مصروف بودم.
سه – چهار سال نزد استاد شریفی درس خواندم. او که استاد موحدی را واقعا دوست داشت، در این مدت چهار سال به هیچ وجه از من پول، گندم و یا کدام فیس نگرفت. در این مدت هرگز به خاطر غفلت به درسهایم، مجازات نشدم، حتی یکروز نزدیک بود خود استاد شریفی را چوب بزنم. از یک جمع 40 نفر طلاب ممتاز، تنها من جواب درست را داده بودم. استاد همه را مجازات کرد. مرا هم مجازات کرد و گفت: "تو چرا غلط گفتی؟" ثابت کردم که جواب من درست است و استاد شریفی چوپ را بدستم داد تا او را بزنم، ولی من گفتم که شما را بسیار احترام و دوست دارم. در این چهار سال بخاطر شوخی هایم هر ماه چندین بار مجازات می شدم.

4 - معلمی در منطقه میجان (زمستان 1383)
سه سال در مدرسه علمیه امیرالمومنین(وطمه) تحت نظر حجت الاسلام و المسلمین استاد عاشور شریفی درس خواندم. میثم موحدی برادر کلانم از ایران آمد. برنامه عروسی اش را روی دست گرفتیم. اندکی وضعیت اقتصادی ما ضعیف شد. تصمیم گرفتم مدرسه را ترک کنم و دنبال کار بگردم.
شنیده بودیم که مردم منطقه غمقول به معلم زمستانی ضرورت دارد. من به آنجا رفتم. بوله های پدرم مرا خدمت بعضی بزرگان منطقه غمقول بردند. از آنجا که سن من کوچک بود (15 ساله)، آنها نه تنها به من اهمیت ندادند، بلکه بعضی های شان به شوخی گفتند که بچه ها تو را تن نمیدهند، چه رسد به درس دادن و شاید چیزی هم یاد نداشته باشی.
از غمقول برگشتم و طرف خانه می آمدم. در مسیر راه به منطقه میجان سر زدم. آنها گفتند که ما دنبال معلم حیدر به خدیر نفر فرستاده ایم. اگر معلم حیدر نیامد، تو به مزد یک صد و پنجاه من گندم و جواری برای بچه های ما درس میدهی؟ من گفتم، آری. طرف منطقه خود آمدم و تا رسیدن به خانه، به مدت پنج ساعت زیر برف و باران پیاده رفتم. از آنجا شدیدا خیس شده بودم، مریض شدم و پس از دو روز، به سرک کاری رفتیم که از طرف انکشاف دهات تمویل می شد. عصر آن روز پسر خاله پدرم نزد ما آمد و گفت که مردم میجان به معلم ضرورت دارد و مرا فرستاده که بصیر موحدی را بیاوری تا برای بچه های ما در زمستان درس بدهد.
به منطقه میجان رفتیم. زمستان 1383 بود و من هم 15 ساله. در اولین روز، مردم قریه جمع شدند و با هم تعهد کردیم که من به بچه های شما درس میدهم و شما باید در خانه سر آنها بخوانید. زمستان بسیار خوبی بود. شش روز در هفته از اول صبح تا عصر در دو تایم درسی برای بیشتر از پنجاه تن از نونهالان و نیز جوانان منطقه میجان درس میدادم. در روزهای جمعه برنامه های تبلیغ و سخنرانی داشتیم که بر علاوه آقای جوادی، من هم سخنرانی و روضه خوانی می کردم. شاگردانم در این زمستان رشد بسیار چشمگیری داشتند. برای آنها کتاب های صنفی، قرآن کریم، خطاطی، حافظ و نوحه خوانی یاد میدادم. یادم هست که در روز دهم عاشورا به منطقه کَوُر یک هیئت سینه زنی رفتیم که برنامه بسیار به خوبی اجرا شد.
زمستان 1383 بسیار به موفقیت و سربلندی سپری شد. مردم منطقه غمقول که در ابتدا نسبت به من بی توجهی کرده بودند، با دیدن فعالیت ها و پیشرفت ما در میجان، نهایت متاثر و متاسف شده بودند. از مردم میجان خاطرات بسیار نیک به خاطر دارم که هرگز از یادم نمی رود. برای مردم میجان سربلندی و برای نسل جوان شان آرزوی موفقیت دارم.

5 - معلمی در منطقه سیاجوی (سال 1384)
در بهار 1384 تصمیم گرفتم که باید به یک جای بهتر، مثلا در مرکز ولسوالی خدیر درس بخوانم، اما پس از بررسی وضعیت زندگی، متوجه شدیم که هنوز هم مشکلات اقتصادی سر راه ما قرار دارد. مردم منطقه سیاجوی به دنبال معلم بودند تا برای فرزندان شان درس بدهند. آنها میثم موحدی برادر بزرگم را انتخاب کردند، اما بنا بر دلایل و برخی ملاحظات، من به جای او رفتم.
معاش مردم سیاجوی برای معلم، ماهانه پنج هزار افغانی بود که باید به مدت هشت ماه، چهل هزار می شد. درس ها را شروع کردیم. حدود 60 تا 70 شاگرد در سطوح مختلف از صنف اول الی ششم و نیز درس های متفرقه و خطاطی را در منبر سیاجوی به تنهایی شروع کردم. فکر کنم دو نیم ماه گذشت که برادرم به سیاجوی آمد و گفت که تصمیم داریم منطقه را ترک کنیم زیرا اینجا شرایط امنیتی و منطقوی مناسب نیست و باید جایی برویم که زمینه رشد فراهم باشد. پس از دو روز، برای خانواده ام مقداری پول تهیه کردم و به منطقه پشتروق به دست مادر و برادرانم دادم. آنها را تا سر کوتل شیش همراهی کردم. با آنها خداحافظی کردم. نمیدانستم کجا می روند، سرنوشت شان چه می شود و بالآخره چه خواهد شد(در نهایت آنها به منطقه سیاخاک ولسوالی جلریز ولایت میدان وردک مسکن گزین شدند). الاغی را که بار و بستره انتقال میداد، با خود طرف پشتروق آوردم. ذهنم طوفانی بود، در سر کوتل پشتروق و تاله، متوجه نبودم که ناگهان الاغی که سوار بودم از یک گوسفند که سر راه پنهان خوابیده بود، ترسید و فرار کرد. به زمین افتادم و لطف خدا بود که سرم به سنگ نرسید، در غیر آن مرگم حتمی بود.
به پشتروق رفتم و سپس به خشکاب. شب خانه عصمت الله پسر کاکایم بودم. صبح وقت لباس تبدیل کرده، نماز خواندم و طرف سیاجوی حرکت کردم تا به درس شاگردانم برسم. حدود یک ساعت راه رفتم و سر کوتل اسپند (که میان کالو، مارقول و قول برات است) اندکی خستگی رفع کردم، آفتاب تازه طلوع کرده بود. از بس که بابت خانواده ام ناراحت بودم، متوجه بعضی چیزا نشده بودم، متوجه شدم که بعضی لباس هایم را سرچپه پوشیده ام. خدا را شکر کردم که در مسیر راه کسی را سر نخورده ام. این بخش های از زندگی من همراه با شوخی و لبخند و اشک و بالا و پایین است و زندگی همین است.
وقتی به سیاجوی رسیدم، وضعیت دیگرگون بود. زمزمه بود که بصیر موحدی دیگر برنمیگردد. من به آنها گفتم که ما به تعهدی که کرده ایم، پابند هستیم و این تغییرات روی روز، نمی تواند ما را متزلزل کند.
هشت ماه در منطقه سیاجوی به بسیار خوبی و موفقیت سپری شد. هم مردم منطقه، هم شاگردان و هم خودم از نتیجه زحمات ما راضی بودیم و این دست آورد خوبی بود و این باعث شد که مردم سیاجوی از من تقاضا کنند تا زمستان را نیز به فرزندان شان درس بدهم. در زمستان، نصیر موحدی برادر کوچکم نیز به سیاجوی آمد. از مردم سیاجوی خاطرات بسیار نیک و بیادماندنی داریم که هرگز فراموش نمی شود و ما آنها را جز اعضای فامیل خود میدانیم و به شاگردانم که هرکدام شان وارد و فارغ دانشگاه شده اند، افتخار می کنم.

6 - تغییر مکان برای پیشرفت (بهار -1385 – سیاخاک)
در بهار 1385 بقیه اعضای خانواده را با خود به منطقه سیاخاک ولسوالی جلریز ولایت میدان وردک آوردیم. شش سال در سیاخاک زندگی کردیم. از آنجا که در سابق دفتر شورای مرکزی حزب وحدت اسلامی افغانستان به رهبری استاد عبدالعلی مزاری در منطقه سیاخاک بود و استاد موحدی نیز مدت ها در آنجا بوده، اکثر مردم آنجا وحدتی بودند و آشنایی کامل با شهید موحدی پدرم داشتند. در سیاخاک هم درس های مکتب را در لیسه عالی شهید یعقوبی از صنوف پنجم و هفتم شروع کردیم و هم زمین های حاجی علی احمد که تمامی خانه و حویلی اش در اختیار ما بود، مصروف شدیم. در سال های بعدی هم شاگرد لیسه شهید یعقوبی بودیم، هم نصیر موحدی و من معلم اجیر در تایم بعد از ظهر، هم کورس های صبحگاهی را در بخش های انگلیسی، ریاضی، فیزیک و... باز کرده بودیم و هم از طرف عصر و روزهای آخر هفته، کارهای زراعتی و باغداری را پیش برده و از محصولات آن استفاه می کردیم.
‎شش سال در سیاخاک زندگی کردیم که از مردم خوب و با فرهنگ آن منطقه خاطرات بسیار نیک و بیادماندنی داریم. هم در بخش ارتباطات با مردم و روابط خانواده گی خوب بود و هم در بخش معارف و امور اجتماعی. اولین صنفی را که در لیسه شهید یعقوبی به تدریس شروع کردم، صنف اول بود که تا آخر سال شاگردان من، شاگردان صنوف سه و چهار را به چالش می کشیدند. در سالهای بعدی صنوف بالاتر را در بخش های علوم طبیعی، ریاضی و انگلیسی به عهده گرفتم. ناگفته نماند که از سال 1386 تا 1389 به عنوان منشی شورای انکشافی قلعه سیاخاک ایفای وظیفه کردیم و تمامی امور شورا به عهده من گذاشته شده بود و الحمد از این پروسه هم موفق بیرون آمدیم. امروزه افتخار میکنم که زحمات ما در منطقه سیاخاک نتیجه بسیار مثبت داشته است که تمامی آن خاطرات مثل همیشه تازه است و ارزنده.
‎در مجموع خرسندم و افتخار می کنم که تمامی تلاش های ما در میجان دایکندی در سال 1383، در سیاجوی در سال 1384 و در سیاخاک از 1385 تا 1389 نتیجه بسیار خوبی داشته است و هیچ فرقی میان شاگردان میجان، سیاجوی و سیاخاک وجود ندارد و من مطمئن هستم شاگردانم با خواندن این متن دوباره بیاد آن روزها خواهد افتاد.


7 – ختم دانشگاه و امور کاری و نامزد پارلمان افغانستان

عبدالبصیر موحدی کاندیدای ولسی جرگه از ولایت دایکندی 

با حمایت حزب وحدت اسلامی مردم افغانستان

عبدالبصیر موحدی کاندیدای ولسی جرگه از ولایت دایکندی
با حمایت حزب وحدت اسلامی مردم افغانستان
در سال 1390 وارد دانشکاه شدم و در سال 1393 از دانشگاه کابل فارغ و در دفتر مطبوعاتی معاونت دوم ریاست اجرائیه مشغول وظیفه گردیدم. در دوران دانشگاه بر علاوه امور درسی، به امور اجتماعی و فرهنگی فعالیت داشتیم. همراه با جوانا ولسوالی های مختلف ولایت دایکندی، در چوکات نهادهای فرهنگی مشکلات آن ولایت را بررسی کرده و با مراجع مربوطه در میان می گذاشتیم.
در مدت چهار سال وظیفه به عنوان مدیر مطبوعات معاونت دوم ریاست اجرائیه جمهوری اسلامی افغانستان، علاوه بر کارهای اداری، در بخش هماهنگی ها، ارتباطات، بررسی مشکلات مردم، راهنمایی جوانان برای امور وظیفوی و تعلیمی، همکاری در بخش پروژه های خورد و بزرگ که از ولایت دایکندی به کابل راجع می شد و... کار کردیم. 
در سال 1394 پلانی پنج ساله یی را ترتیب دادیم که در آن رفتن به انتخابات، ارتقای سطح تحصیلی از لیسانس به ماستری، کادرسازی در بخش های مختلف، پلان برای رشد اقتصادی و برقراری ارتباطات گسترده داخلی و خارجی روی دست گرفته شد.
با نزدیک شدن انتخابات پارلمانی 1397، رایزنی ها در مورد انتخابات و تعیین کاندیدا بیشتر شد. پس از بحث، مذاکره و تبادل نظر با طیف های مختلف جامعه در کابل و دایکندی، تصمیم بر این شد که عبدالبصیر موحدی به عنوان کاندیدای پارلمانی از حوزه انتخابیه دایکندی، وارد کار و زار انتخابات شود. در این میان نقش حمایوی همه جانبه استاد حاجی محمد محقق رهبر حزب وحدت اسلامی مردم افغانستان، جوانان دایکندی مقیم کابل، بزرگان و متنفذین دایکندی بسیار برجسته و ارزشمند بود. پس از آنکه کاندیداتوری اینجانب از طریق طیف های مختلف مورد تایید قرار گرفت، به دایکندی رفتم و از نزدیک با مردم صحبت و تبادل نظر داشتیم. استقبال مردم بیشتر از آنچه بود که ما تصور آن را داشتیم، زیرا مردم ما محرومیت های زیادی را تجربه کرده اند. آنها خواهان تغییر مثبت هستند. خواهان کسانی هستند که خدمت و بازسازی را برای مرد ارایه نماید.
ما برای تحقق اهداف و برنامه های بزرگ به صحنه آمدیم. مردم ما شایسته خدمت هستند. میخواهیم برای مردم خود خدمت نماییم. ما حرف برای گفتن، پلان برای عمل، انگیزه برای کار و توانایی برای پیشرفت داریم. ما به پیش میرویم تا آینده بهتری را برای مردم و سرزمین خود رقم بزنیم. حفظ ارزشها، قوانین، اشتغال و بازسای پلان ها و برنامه های است که ما روی آن کار میکنیم. 

Comments

Popular posts from this blog

زیباترین مقاله در باره شهید مزاری ( او پاکیزه ترین رهبر بود و پرهیزگار ترین سیاستمدار )

عکس از شهید استاد موحدی و همسنگرانش