Posts

Showing posts from 2013

بی توجهی به دایکندی

آنجا که رسانه ای موجود نیست، هیچ شهیــــــدی وجود ندارد. دایکندی یکی از دور افتاده ترین و محروم ترین ولایت در سطح کشور است. در طول بیشتر از یک دهه گذشته، بیشترین بی توجهی به این خطه دور افتاده صورت گرفته است. این بی توجهی تنها از طرف دولت نبوده بلکه از طرف نهادها و موسسات خصوصی نیز بوده است. یکی از این بی توجهی ها، عدم پوشش خبری مشکلات زندگی مردم این ولایت می باشد. رسانه ها به عنوان رکن چهارم یک دولت مسئولیت دارند تا به طور منظم، دقیق و درست مشکلات جامعه را پخش و نشر نمایند. بد بختانه، در بسیاری موارد شاهد بوده ایم که مردم ما هرقدر مشکلات شان را فریاد زده اند، کسی به آن توجه نکرده است. نا امید کننده ترین مورد، بی خبری و یا سکوت رسانه ها در مورد حملات اخیر طالبان بالای ولسوالی کجران بود. عمل منطقی آن است که؛ اینگونه خبرها باید در همان آغاز حادثه توسط امواج آنتن رسانه ها، جهــــــانی می شد، که متاسفانه اینگونه نشد؛ اخبار حملات طالبان بالای کجران زمانی رسانه ای شد که کار از کار گذشته و از زمان حادثه حدود پنج روز گذشته بود که این بسیار درد آور است. ولسوالی های جنوب و...
Image
"شکردخت جعفری" دانشجوی افغان دوره دکترای دانشگاه ساری بریتانیا، در کودکی از مهره‌های شیشه‌ای برای ساختن گردنبدهای ارزان قیمت برای بدست آوردن پول استفاده می‌کرد. حالا او با استفاده از این ایده وسیله جدیدی را برای پرتو درمانی بیماران سرطانی ابداع کرده است. بی بی سی زنده باد مخترعان جوان افغانستان!

I need help on google+

السلام علی اهل الگوگل! الا یا اهل الگوگل! من در این وادی غـــــریبم، بی کســـــم، بی آشنـــایم، نابلـد هســــتـم. آیا از شما کسی هست که مرا یاری کند، همکار و رهنمای من باشد، مونس تنهای های من گردد. ع.ب.م

احساس یک مادر قهرمان

Image
احساس یک مادر قهــــــــرمان امروزپنج شنبه 13 سرطان ختم قـرآنکریم داشتیم. مادرم جملاتی را بیان کرد که یقین کردم او واقعا قهـــرمان تاریخ است. مادرم میگفت: روز سه شنبه به زیارت سخی رفتیم. با آنکه صبحانه کافی نخورده بودم، نان چاشت را هم نخورده بودم. وقتی به کوته سنگی رسیدیم واقعا گرسنه شده بودیم. مقداری زردآلو خریده آنرا شسته و مشغول خوردن شدیم. اولین زردآلو را که دو بخش کردم؛ ناگهان محصلین اعتصاب کننده به یادم آمد. نیمه میــوه در گلویم بند ماند. هرچه کوشش کردم نشد که از گلو پایین برود. نیمه دیگر را بدستم گرفته و بقیه را به کسی دیگری دادم. بیاد محصلین افتادم و با خود گفتم: وی برگـون مــــه!(ای فــرزندان دلبنـــــــــد من!) چــقــــدر گـوشنـــگی و تشنـــگـی ســــر شـمـــا آمــــــــد! چقــدر در آن هشـت روز در آفتــاب گرم و ســوزان عـذاب شـدید! مادرم با گفتن این جملات فقط میتوانست با چادر قطره های اشکش را پاک کند، ولی عقــــــــــده گلو؛ حرفهـــــــــــایش را قطــــــــــع کرد... بعد ادامه داد: وی برگون مه! شما برای خوب شدن وطن، جان خود را در خطر میندازید ولی دیگران ای...