احساس یک مادر قهرمان
احساس یک مادر قهــــــــرمان
امروزپنج شنبه 13 سرطان ختم قـرآنکریم داشتیم. مادرم جملاتی را بیان کرد که یقین کردم او واقعا قهـــرمان تاریخ است.
مادرم میگفت: روز سه شنبه به زیارت سخی رفتیم. با آنکه صبحانه کافی نخورده بودم، نان چاشت را هم نخورده بودم.
وقتی به کوته سنگی رسیدیم واقعا گرسنه شده بودیم. مقداری زردآلو خریده آنرا شسته و مشغول خوردن شدیم.
اولین زردآلو را که دو بخش کردم؛ ناگهان محصلین اعتصاب کننده به یادم آمد. نیمه میــوه در گلویم بند ماند. هرچه کوشش کردم نشد که از گلو پایین برود. نیمه دیگر را بدستم گرفته و بقیه را به کسی دیگری دادم. بیاد محصلین افتادم و با خود گفتم:
وی برگـون مــــه!(ای فــرزندان دلبنـــــــــد من!)
چــقــــدر گـوشنـــگی و تشنـــگـی ســــر شـمـــا آمــــــــد!
چقــدر در آن هشـت روز در آفتــاب گرم و ســوزان عـذاب شـدید!
مادرم با گفتن این جملات فقط میتوانست با چادر قطره های اشکش را پاک کند، ولی عقــــــــــده گلو؛ حرفهـــــــــــایش را قطــــــــــع کرد... بعد ادامه داد: وی برگون مه! شما برای خوب شدن وطن، جان خود را در خطر میندازید ولی دیگران این وطن را خراب میکنند...
در این مراسم برای سلامتی و سربلندی تمام محصلین، برای مغفرت اموات مان و برای سلامتی دوستان مان دست دعا بلند کردیم.
لازم به ذکر است که : از خانواده ما هیچــــکس در بین اعتصاب کننده ها نبوده است.
دوستان عزیز باور کنید! مادرم همه روزه و برخی روزها دو یا سه بار به من زنگ زده و احوال دانشگاه را جویا میشد. من همیشه به او اطمینان خاطر داده و میگفتم که همه چیز درست است و به زودی تمام موضوعات حل خواهند شد.
امروزپنج شنبه 13 سرطان ختم قـرآنکریم داشتیم. مادرم جملاتی را بیان کرد که یقین کردم او واقعا قهـــرمان تاریخ است.
مادرم میگفت: روز سه شنبه به زیارت سخی رفتیم. با آنکه صبحانه کافی نخورده بودم، نان چاشت را هم نخورده بودم.
وقتی به کوته سنگی رسیدیم واقعا گرسنه شده بودیم. مقداری زردآلو خریده آنرا شسته و مشغول خوردن شدیم.
اولین زردآلو را که دو بخش کردم؛ ناگهان محصلین اعتصاب کننده به یادم آمد. نیمه میــوه در گلویم بند ماند. هرچه کوشش کردم نشد که از گلو پایین برود. نیمه دیگر را بدستم گرفته و بقیه را به کسی دیگری دادم. بیاد محصلین افتادم و با خود گفتم:
وی برگـون مــــه!(ای فــرزندان دلبنـــــــــد من!)
چــقــــدر گـوشنـــگی و تشنـــگـی ســــر شـمـــا آمــــــــد!
چقــدر در آن هشـت روز در آفتــاب گرم و ســوزان عـذاب شـدید!
مادرم با گفتن این جملات فقط میتوانست با چادر قطره های اشکش را پاک کند، ولی عقــــــــــده گلو؛ حرفهـــــــــــایش را قطــــــــــع کرد... بعد ادامه داد: وی برگون مه! شما برای خوب شدن وطن، جان خود را در خطر میندازید ولی دیگران این وطن را خراب میکنند...
در این مراسم برای سلامتی و سربلندی تمام محصلین، برای مغفرت اموات مان و برای سلامتی دوستان مان دست دعا بلند کردیم.
لازم به ذکر است که : از خانواده ما هیچــــکس در بین اعتصاب کننده ها نبوده است.
دوستان عزیز باور کنید! مادرم همه روزه و برخی روزها دو یا سه بار به من زنگ زده و احوال دانشگاه را جویا میشد. من همیشه به او اطمینان خاطر داده و میگفتم که همه چیز درست است و به زودی تمام موضوعات حل خواهند شد.
Comments
Post a Comment